عطر نفس هایت..

همین که در میان عطر نفس هایت دستانت مال من باشد کافیست...

عطر نفس هایت..

همین که در میان عطر نفس هایت دستانت مال من باشد کافیست...

خفقان

خفقان ...

مشت می کوبم بر در

پنجه می سایم بر پنجره ها

من دچار خفقانم خفقان

من به تنگ آمده

“مشت می‌کوبم بر در
پنجه می‌سایم بر پنجره‌ها
من دچار خفقانم، خفقان
من به تنگ آمده‌ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آی! با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می‌گردم
لب بامی
سر کوهی
دل صحرایی
که در آن‌جا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد!
من هوارم را سر خواهم داد!
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته‌ی چند!
چه کسی می‌آید با من فریاد کند

می دانی ...

عادتی شده برایم از رفتن نوشتن، از دلتنگی ، از بی معرفتی...
می دانی چرا؟
چون این روزها پای حرف های هر که نشستم دلتنگ بود، از بی معرفتی گفت و سعی داشت خاطرات یک آدم رفته را از یاد ببرد....
عزیز جان
این قصه ها قصه نیست واقعیتی ست که یک شهر را دچار کرده...
این ها را بخوان و بدان که عشق ورزیدن مهارتی ست اکتسابی به تمرین و ممارست...
و حاصلش آرامشی ست بینظیر اگر سازنده ترین گونه عشق را ابراز کنی...
بدان که هر رابطه ای دچار اشکال و تردید و تکرار میشود
مهم ماندن و درست کردن است که شجاعتی ستودنی میخواهد
و از ابتدا رفتن کار ترسوهاست....
بدان که راه رفتن گزینه ای ست که گاه به نجات دو نفر می انجامد اما انتخابش را بگذار بعد از تمام تلاش ها...
و اما خیانت.... در همه ادیان ها، در همه فرهنگ ها، در همه کشورها خطایی ست نا بخشودنی...
چرا....؟ چون کسی که خیانت می کند در مرحله اول خائن به خویشتن خویش و خائن به روح خویش است....
و در مرحله دوم حقی از طرف مقابل بر گردن دارد که دنیای انعکاس رفتارها آن را به شکل بدتری از او باز پس میگیرد...
اما تو از سر ترس، وفادار نباش
تو وفادار به خویشتن باش و وفادار به ذات عشق...
می نویسم تا ابعاد احساس آدم ها را برایت بازگو کنم
که بدانی زمانی که دوست میداری چه دنیای زیبایی می سازی
و زمانی که بذر بی مهری میکاری چه برداشت می کنی....
و بدان که گفتگو دروازه صلح است خواه وصل بیاورد خواه فصل...
شاید ندانی اما تو می توانی سازنده دنیایی پر عشق تر باشی
یا حداقل از ادامه این روند سقوط انسانیت و اخلاق با ابزار عشق جلوگیری کنی
برایت خواهم نوشت تا روزی که بالاخره قدرت عشق را باور کنی
و بدانی تنهایی بلایی ست که خود بر سر خود آوردیم آنگاه که قدر عشق را ندانستیم 

دستات..

میدونی وقتی دستات تو دستام بود ...
جایی بودم که هیچ کس نبود..
دلم واسه اون حالاوهوا تنگ شده...
واسه گرفتن دستات به تو دستام...

تصویر مرتبط

عطر تو...


عطر تو.مست میکند ذهن تمام تنم را..

درها را بسته ام عطرت جایی ندارد برود

همین گوشه کمتر خانه امان مدام مرا مست میکند...


به سراغ دل تو می آیم

http://s2.picofile.com/file/7173046555/Love_Barooniha_ir.jpg


هر شب٬

به سراغ دل تو می آیم

چون شمع چراغ دل تو

می آیم

من

٬ شعر تمام واژه های دردم

از خرمن باغ دل تو٬

می آیم

عطر بهارنارنج و آن کلامِ مقدس و دلِ من...


  آن هنگام که؛
                  عطر بهار نارنج،
                                  در آن کلام مقدس پیچید...
     من؛ تو را...
                 از پشت چشم هایِ بسته ام دیدم؛
                                                         خوبی های تو را و لطف تو را.
     بهار نارنج را به نسیم بسپار....
                                         و اگر خواسته ام را خواستی؛
      کتاب را به نشانِ عهدی میان ما،
                                          با خود بردار...
                                                           وگرنه بماند....


بهار نارنج ها


* از دیالوگ فیلم شیدا، به کارگردانی کمال تبریزی


می‌گوید باش و می‌شود...


  جهان،



  گل کردن ِ یکتایی ِ اوست ...

.

.

.

بی‌دل دهلوی





پیشاپیش عیدت مبارک



سال نومبارک

زندگی

زندگی

«زندگی» جیره مختصری است

مثل یک فنجان چای

و کنارش عشق است

مثل یک حبه قند

زندگی را با عشق

نوش جان باید کرد...

دریا هم اینچنین که منم بردبار ، نیست

دلتنگی

یعنی

روبروی دریا ایستاده باشی و

خاطره‌ی یک خیابان خفه‌ات کند.


اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز...
من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست
با او چه خوب می شود از حال خویش گفت!
دریا که از اهالی این روزگارنیست...
امشب ولی هوای جنون موج میزند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست!...
ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین
دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست

جنس تو ...


از پا تا سرت

سراسرت

نوری و نیرویی

وجود مقدست را در بر گرفته است

جنس تو ، جنس نان

نانی که آتش او را می پرستد

عشقم خاکستری زیر خاک بود

من با تو گر گرفتم

عشق من

عزیزم

پیشانی ات، پاهایت و دهانت

نانی است مقدس که زنده ام می دارد

آتش به تو درس خون داد

از آرد تقدس را فرا بگیر

و از نان بوی خوش را

 



پ.ن: نرودا و اشعارش را بسیار دوست دارم. اشعارش از درون جوشیده... از قلبی که به معنای واقعی کلمه عاشق است. عاشقانه‌هایش برای "ماتیلده" به راستی که زیبا و ستودنی‌ست.

شاید گزافه نباشد اگر پابلو نرودا را پر خواننده ترین شاعر معاصر جهان بدانیم. کمتر کسی در عرصه شعر معاصر جهان می شود یافت که مانند نرودا محبوب باشد. آن‌چنان‌که گابریل گارسیا مارکز می‌گوید:  "پابلو نرودا بزرگترین شاعر قرن بیستم است."