رهایم کن غم امشب،،،
که من با یاد او پیمانه بر دستم...
به یاد عشق او همواره من مستم....
به یاد عشق مى خوانم...
به یاد عشق مى رقصم....
خیالش با من است و من،،،،
از این رویا سرمستم...
از آن دورهاى شهر پیداست کور سویى،،،
چراغ خانه معشوق مى سوزد،،،
و من شادم از این گرمى که او،،،
در دست یار خود سرمست است....
من و یادش، من و غم ها، من و تنهایى تن ها...
ولى دلخوش ز آنجا که مى دانم،،،
به چندین عاشق و معشوق سرمست است.....
به یادم آید آن هنگام،،،
که مى گفت او مرا هر دم،،،
که بسیار دوستم دارد.
می نشینم سر سجادهی یار
چشم میدوزم به تمنای نسیم
و سکوت دم صبح…
یار من مهتاب است.
و در این خلوت مهتابی شب
او که مقصود من است
و نوای خوش پایان فراق
دست در دست طلوع
می دهد مژدهی نزدیکی صبح
و غروب شب آشفتهی ققنوس خیال.
در دم ظلمت و تشویش و صدای ترک چینی عشق
یار من مهتاب است…
یار من منتظر است…
تا بتابد نوری
نوری از عشق به حق
تا بیاید به زمین
و بگیرد در دست
شانهی کودک رنجور بشر.
یار من در راه است…
پس چرا منتظر صوت حجازی نشوم؟
و به دیدار جمالش نروم؟
ماه من در راه است…
گلم از خود رهیدن را بیاموز
به سر منزل رسیدن را بیاموز
مجال، تنگ و راهی دور در پیش
به پاهایت دویدن را بیاموز
زمین بی عشقِ خاکی سرد و مرده است
به قلب خود تپیدن را بیاموز
جهان جولنگهی همواره زیباست
به چشمت خوب دیدن را بیاموز
بیاموز ، آفریدندت توانا
توانا! آفریدن را بیاموز
جهان طعم شراب کهنه دارد
به لبهایت چشیدن را بیاموز
تو اهل آسمانی ای زمینی
به بال خود پریدن را بیاموز
صدایت میکنند از عالم عشق
به گوش جان شنیدن را بیاموز
نسیمی باش و از باد بهاری
سحرگاهان وزیدن را بیاموز
تو ابر رحمتی گاهی فرو ریز
ز اشک خود چکیدن را بیاموز
گذارت گر ز راهی پر گُل افتاد
به دست خود نچیدن را بیاموز
به عاشق غمزه و غم می فروشند
تو از اول خریدن را بیاموز
سبک همواره بار زندگی نیست
به دوش خود کشیدن را بیاموز
کمانت می کند این بار سنگین
تو پیش از آن خمیدن را بیاموز
جهان از هر دو دارد؛ شادی و غم
شکیب داغ دیدن را بیاموز
به دنیا دل سپردن نیست دشوار
ز دنیا دل بریدن را بیاموز
نیاسودن به دوران جوانی
به پایان آرمیدن را بیاموز
به جولان در سخن "سالک" مپرداز
دمی در خود خزیدن را بیاموز
"دکتر کاشانی"
آدمها می آیند
گاهی در زندگی ات می مانند
گاهی در خاطره ات
آن ها که در زندگی ات می مانند
همسفر می شوند
آن ها که در خاطرت می مانند
کوله پشتیِ تمامِ تجربی آتت برای سفر
گاهی تلخ
گاهی شیرین
گاهی با یادشان لبخند می زنی
گاهی یادشان لبخند از صورتت برمی دارد
اما تو لبخند بزن
به تلخ ترین خاطره هایت حتی
بگذار همسفر زندگی ات بداند
هرچه بود؛ هرچه گذشت
تو را محکم تر از همیشه و هرروز
برای کنار او قدم برداشتن ساخته است
آدمها می آیند
و این آمدن
باید رخ بدهد
تا تو بدانی
آمدن را همه بلدند
این ماندن است
که هنر می خواهد .....
فکر می کنم عینک چیز خوبی باید باشد



تا چشمانم تنها نباشد
سلام وظهرتون بخیر دوست گرامی .ممنونم از نگاه ولطف بیکرانتون
نیـســت در شهر نگاری که دل ما ببرد ...
بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد ...
کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش ...
عـاشـق سـوخته دل نام تمنا ببرد ...
بـاغـبـانـا ز خزان بیخبرت می بینم ...
آه از آنروز که بادت گل رعنا ببرد ...
رهـزن دهر نخفُـنسـت مشو ایمن ازو ...
اگـر امـروز نبر دست که فدا ببـرد ...
در خیال اینـهمه لعبت به هوس میبازم ...
بـو کـه صاحب نظری نام تماشا ببرد ...
علم و فضلی که بچل سال بدست آوردم ...
تـرسـم آن نرگس مستانه به یغما ببرد ...
سـحر بـا معجزه پهلو نزند ایمن باش ...
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد ...
جـام مینـایی می سدِّ ره تنگدلی است ...
مـنه از دسـت که سیل غمت از جا ببرد ...
راه عشق ازر چه کمینگاه کمانداران است ...
هـر کـه دانـسته رود صرفه زاعدا ببرد ...
حـافـظ ار جـان طلبد غمزه مستانه یار ...
خـانـه ار غـیـر بـپرداز و بهل تا ببرد ...
یک نگاه مهربان مارا بس است ...
پرتویی از آسمان ما را بس است ...
یک پرنده ٬ یک چمن ٬ یک جلوه گل ...
شاخه ای از ارغوان مارا بس است ...
لحظه هایی از تبسّم از نسیم ...
در نگاه عاشقان ما را بس است ...
ما تهی دستان عاشق پیشه ایم ...
سفره ی لبخند و نان مارا بس است ...
یک نگاه مهربان مارا بس است ...
پرتویی از آسمان ما را بس است ...
باز باران ٬ باز باران روی خاک ...
جرعه ای از آسمان مارا بس است ...