مرد اگر بودم
نبودنت را
غروب های زمستان
در قهوه خانه
ی دوری
سیگار می
کشیدم .
نبودنت دود می شد
و می نشست
روی بخار شیشه های قهوه خانه .
بعد تکیه می دادم به صندلی
چشمهایم را
می بستم
و انگشتانم
را دور استکان کمر باریک چای داغ حلقه می کردم
تا بیشتر از
یادم بروی
نامرد اگر بودم
نبودنت را تا حالا باید فراموش کرده باشم
مرد نیستم اما
نامرد هم
نیستم
زنم و نبودنت
پیرهنم شده
است!
زن است دیگر دستش را با موهایشان نشان می دهد
حالش خوب باشد موهایش را رها می کند
غمگین که باشد با کش دارش میزند
با حوصله که باشد میبافد و میاراید
عصبانی که باشد جمعش می کند
دلش که بشکند اولین چیزی که اضافیست
موهایش هستند
امیدوارم همیشه موهایتان رها باشد
تو را
در پیرهنم می جویم
در خونم
در آتش باغ هایم
که درختانش قلم
مه و بارانش کاغذند.
تو را
در صبحانه موسیقی می جویم
وقتی که به نت های چکیدن آب در لیوانت
خیره است
در لرزش طیاره ها
وقتی به نام تو برخورد می کنند.
و تو را نمی یابم
مگر هنگامی که در آینه ها خیره ام
در گردبادی تیره از حنجره ها، سربازان، حاکمان
و سکوت دستش را باز می کند
تا آبی بنوشم که تو تقدیسش کرده یی.
از دست های تو
کارهای خارق العاده ای بر می آید
همانجا که هستی، بمان
اجازه بده شعرها از من برایت بنویسند
اجازه بده برایت بخوانم،
تا چه اندازه از بَدوِ دوست داشتنت
پیراهنِ فصل ها
زیباتر شده است.
کنارِ لبانت، کناره میگیرم
وَ تمامِ حرفهای دلم را
از دهانات میشنوم
در فاصلهی پیشانیِ تو
تا سایهات
جنگلِ سبزیست
که پرندههای من
آنجا آرام میگیرند.
زیستن را تفسیر کن
تو که دستهایت
برترین کلام را که دوست داشتن است
تعلیم می دهد
و صدای قلبت
رگهای مرا بیدار می کند
اندوه را تعریف کن
ای سپیده محصور
که در پیکرت روح حساس ابریشم ها جاریست
و هیچ کس جز من
رنگ چشمانت را نشناخته
و عشق را تفسیر کن
در پریشان سکوتت
زمانی که خیابان
رنگ چشمان تورا می گیرد
و درختان نامت را
نجوا می کنند
و من خاطرات ناچیز بودن را
در لبخندی
به کوچه تاریکی می بخشم
و به دری می کوبم
که تو می گشایی
تنها عبور
ستاره ای که شب را می شکند
از آسمان ها
می گذرم
دستهایت را می گیرم
و به خورشید می رسم
بعد رفتنت
رودخانه ای از این اتاق گذشت
و من
نه سیبی سرخ بودم
که به دست های کسی برسم
نه برگی خشک
که جایی گیر کنم
قایقی کاغذی بودم
پر از کلماتی از تو.
حالا سال هاست
ماهیانی با حافظه طولانی
داستان غرق شدنم را
دور پاهایت
تعریف می کنند
به من بهانه ای بده
تا کنار تنهایی تو بمانم
روی کتف های تو لانه ای بسازم
برای روز مبادا هر دویمان
هنوز یک بیابان راه پیش رو داریم
به من بهانه ای بده تا همسفرت باشم
این سقف کوتاه فقط برای خیره شدن
به آرزوهای بزرگ نیست
بغضت را از خاطراتت تفریق کن
مرا با خودت جمع ببند...
یک لبخند بزن
تا من
بخاطر لبخندت بمانم.
گرمای تنت چیز دیگری ست..!
این را بدان ،
که حتی بزرگترین بخاری دنیا هم ،
مرا به اندازه لمس تن تو
داغ نخواهد کرد ...!