عطر نفس هایت..

همین که در میان عطر نفس هایت دستانت مال من باشد کافیست...

عطر نفس هایت..

همین که در میان عطر نفس هایت دستانت مال من باشد کافیست...

سهم من از ستاره ها...


نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد
گل از تو گلگون تر
امید از تو شیرین تر

نمی شود پاییز
فضای نمناک جنگلی اش
برگ های خسته ی زردش
غمگین تر از نگاه تو باشد
نمی شود که تو باشی، من عاشق تو نباشم

...

نمی شود که شب هنگام

عطر نگاه تو باشد

"محبوبه های شب" هم باشند.

نمی شود که تو باشی, من عاشق تو نباشم

نمی شود که تو باشی

درست همین طور که هستی

و من, هزار بار خوبتر از این باشم

و باز، هزار بار، عاشق تو نباشم.

نمی شود، می دانم

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد...

 

نظرات 7 + ارسال نظر
Mohamad 3 بهمن 1394 ساعت 15:21 http://alamtu94.blogfa.com

بی تو به جان رسیده ام، حال مرا نظاره کن
کار ز دست مــی رود، نبض مرا شماره کن

ای تو مسیح خستگان! راحتِ روح و جان جان
گر که شفا نمی دهی، مـــرگ مرا نظاره کن

زهر فراق خورده را، شربتِ وصل هم بده
چون شده ای طبیب من، درد ببین و چاره کن

پلک به هـــم نمی زند، چشم امیدواری ام
منتـــظر عنـــایتـــــم، جانب من اشاره کن

ای تو سپیده ی سحر، سینه ی شام را بدر
خیمــه ی سبز چرخ را، قتلگه ستاره کن

آبِ حیاتِ من تویی، کشته و مرده ی توام
چون به رهت فدا شوم، جان به تنم دوباره کن

نــالــه ی سینه سوز من، هیچ اثر نمی کند
از دَم گــــرم همّـتی همرهِ این شراره کن

چشـــم خمـــار کن، ولی جام نگاه پُر بده
عاشق سربه راه را، رندِ شرابخواره کن

من نه به اختیار خود، پای ز جمع می کشم
غیرتِ عشق گویدم کز همه کس کناره کن

ای که ز تربیت کنی لعل و عقیق، سنگ را
اشک چو گوهر مرا، لایق گوشواره کن

چون رهِ عشق می روی، یکدله بایدت شدن
راه اگر دهد دلت، پشت به استخاره کن

تن چه دهی به پیرهن، ای دل ناصبور من؟
دوست ز راه می رسد، جامه ز شوق پاره کن

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد
گل از تو گلگون تر
امید از تو شیرین تر

نمی شود پاییز
فضای نمناک جنگلی اش
برگ های خسته ی زردش
غمگین تر از نگاه تو باشد

سلام وصبح زیبای اول هفته تون بخیرو شادی

در ساحل ماسه ای با خدا قدم میزدم
به پشت سرم نگاه کردم
جاهایی که از خوشی ها حرف زده بودیم دو ردپا بود
و
جاهایی که از سختی ها حرف زده بودیم جای یک ردپا بود
به خدا گفتم در سختی ها کنارم نبودی ؟
گفت آن ردپایی که میبینی من هستم ؛
تو را در سختی ها به دوش می کشیدم !!

خـــــــدایـــــــاااااااا بی نظـــــــیـــــــری

به روشنای اشراق آفتاب
چه بی ادعا .. غروب غرور مرا فهمید !
به جرأت زمین
چه صادقانه از تلخی زمان ترسید ...
میان تاریکی
چو یک عصای کهنه .. سرشار از شعور رفتن بود
میان بغض غضب زده ی بودن و نبودن من
مثال یک مذهب .. یک آئین
یگانه ترین مکتب رسیدن بود .
به راستی که او .. کلام آخر بود ..!

ثانیه تنگ شده است
در زمان همچو نورماه
سر می رود حوصله ام
از این لحظه های کوتاه ...
شب میرسد از راه ...
این شبها با غمی ناخوانده
و تومسافری بوده ا ی
ومعلوم بود از همان ابتدا...
خط میکشد تورا درچشم اشک من
خطی که به پهنای تمام جاده ها...

سلام وعرض ادب دوست گرامی
ممنونم از پیام زیباتون واحادیث پرمحتواتون ، پاینده باشید وبرقرار

ایمان بیاوریم به زندگی ...
مرا به ترنم قطره های باران قسم داده اند که لحظه های عمرم را با خیال سرد و خاموش سکوت هدر ندهم و
شب این آستانه ی آرامش را که هر چند یک بار می آید و می رود به پرتو خورشید حسرت مخورم ...
دلم را به زیبایی بهار فریب ندهم و به صداقت پاییز و زمستان که در زیر برگ های رنگین و برف پنهان است ایمان بیاورم ...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.