عطر نفس هایت..

همین که در میان عطر نفس هایت دستانت مال من باشد کافیست...

عطر نفس هایت..

همین که در میان عطر نفس هایت دستانت مال من باشد کافیست...

سنگ باش بانو!


سنگ باش بانو!

شیشه که باشی می شکنند تو را به جرم شفافی و میگویند:
شکستنی را باید شکست...

سفت باش بانو!
نرم که باشی تورا خفه میکنند زیر غرورشان و میگویند:
سکوت نشانه رضایت است...

مرد باش بانو!
زن که باشی لگد کوبت میکنند زیر هوس هایشان و میگویند :
هرزه بود...

خار باش بانو!
گل که باشی اسید پاشی ات میکنندبه انگ قانون عاشقی و میگویند : بی وفا بود...

روباه باش بانو!
آدم که باشی قربانیت میکنند با مکاری تمام و میگویند:
ساده بود و هالو...

گرگ باش بانو!
طعمه که باشی می درند شخصیتت را با نگاه هیزشان و میگویند: خودش اینگونه نخ داد...

فریاد باش بانو!
آه که باشی تورا می آزارنند با هر ظلمی و میگویند :
اگر درد داشت فریاد میزد...

شیطان باش بانو!
حوا که باشی میرانند تورا از خوشبختی یه بهانه سیب و میگویند: خطا کار بود...

زخم باش بانو!
مرهم که باشی تورا پر میکنند از درد برای بهبودیشان و میگویند: تو یا د آور دردی ....

مغرور باش بانو!!!

..

آیا نامه های مرا می خوانی؟


برای تو می نویسم !


برای تو که معنای باران را از ناودانها نمی پرسی


برای تو که پنجره را به خاطر دیدن خورشید دوست داری


و به یاس به خاطر اینکه بوی یار را دارد احترام می گذاری


هر گاه من نگاه تو را شعر می کنم


اگر کلمات همراه من نباشند دلم می پوسد...


اگر کلمات از من بگریزند و من را تنها بگذارند


از درون می گدازم

باران تمام پنجره ها را گرفته است

دیشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسیِ آب دار با پنجره داشت
یک ریز به گوشِ پنجره پچ پچ کرد
چک چک چک چک…
چه کار با پنجره داشت؟!


دیشب باران قرار با پنجره داشت

چشم های تو سرچشمه دریاهاست

سلام دوستان مهربانم..بلاگ وبلاگ  باز نمیشه.. نتونستم کامنت بزارم شرمنده...ممنون از همتون.



در تاریکی چشمانت را جستم

در تاریکی چشمانت را یافتم
و شبم پر ستاره شد
تو را صدا کردم
در تاریکی ِ شب ها دلم صدایت کرد و

تو با طنین صدایم به سویم آمدی
با دستهایت برای دستهایم آواز خواندی
برای چشم هایم با چشم هایت
برای لب هایم با لب هایت
برای تنم با تنت آواز خواندی
من با چشم ها و لب هایت انس گرفتم
با تنت انس گرفتم
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهواره کودکی خویش
به خواب رفتم
و لبخند آن زمانم را بازیافتم

در من
شک لانه کرده بود
دستهای تو
چون چشمه ای به سوی من جاری شد
و من تازه شدم من یقین کردم
یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم
و در گهواره‌ی سالهای نخستین به خواب رفتم
در دامانت -که گهواره رویاهایم بود -
و لبخند آن زمان به لب هایم برگشت
با تنت برایم لالا گفتی
چشمهای تو با من بود
و من چشمهایم را بستم
چرا که دست های تو اطمینان بود
بدی تاریکی‌ست
شب ها جنایتکارند
ای دل آویز من، ای یقین! من با بدی قهرم
و تو را بسان روزی بزرگ آواز می خوانم

صدایت می زنم

گوش بده قلبم صدایت می زند
شب گرداگردم حصار کشیده است
و من به تو نگاه می کنم
از پنجره های دلم
به ستاره هایت نگاه می کنم
چرا که هر ستاره، آفتابی‌ست
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشم های تو سرچشمه دریاهاست.



**"احمد شاملو" / سرچشمه-**  این شعر رو خیلی دوست داشتم.. خیلی.. خیلی...**


زندگی زیباتر از آن چیزی است که فکرش را میکنیم.


نباید اجازه دهیم زشتی ها، زیباییهای اطرافمان را تار کنند.


این دست ماست که چه چیزی ببینیم


و چه چیزهایی را از صفحه دیدگانمان پاک کنیم.


بیایید خوب ببینیم،


زیبا زندگی کنیم و دوست بداریم هرآنچه که دوست داشتنی است


... .

دیگر خاطره ها کفاف تنهایی هایم را نمی دهند بیا...


تو را دوست می دارم

نمی خواهم تو را با هیچ خاطره ای از گذشته

و با خاطره ی قطارهای درگذر قیاس کنم

تو آخرین قطاری که ره می سپارد

شب و روز در رگ های دستانم

تو آخرین قطاری

من آخرین ایستگاه

 

تو را دوست دارم

نمی خواهم تو را با آب... یا باد

با تقویم میلادی یا هجری

با آمد و شد موج دریا

با لحظه های کسوف و خسوف قیاس کنم

بگذار فال بینان

یا خطوط قهوه در ته فنجان

هر چه می خواهند بگویند

چشمان تو تنها پیش گویی است

برای پاسداری از نغمه و شادی در جهان


...


دوست دارمش ...
مثل دانه ای که نور را
مثل مزرعی که باد را
مثل زورقی که موج را
یا پرنده ای که اوج را
دوست دارمش ...