عطر نفس هایت..

همین که در میان عطر نفس هایت دستانت مال من باشد کافیست...

عطر نفس هایت..

همین که در میان عطر نفس هایت دستانت مال من باشد کافیست...

و ناگهان به یاد کسی می افتم . . .


سرشارم
از شعرهای نچیده
روزهای نیامده
اتوبوس هایی مملو آدمیانی که به تعطیلی می‌روند
قلبی که روی دست بهار مانده است
کف‌های پر کشیده بر پر مرغانی که به سمت شمال می روند.
سرشارم از شکایت سنگ‌ها وقتی که در ترنم رودخانه ترک می خورند
سرشارم از برف، از ترنم انگور، نور
و در انتظارم
از بُن تاریکی آفاقم را روشن کنی
من برخیزم
و در درخشش روزی دیگر
باقی زندگی را پی گیرم

....

من نویس . . .!!


از پوستم

صدای تو می تراود

بر پاهای تو راه می روم

با چشم تو شعر می نویسم

من که ام

به جز تو

که در رگ و پوستم نهانی و

نام مرا به خود داده ای.


این مه که منم


از تمامی رودهایی که به چشم دیده‌ام

رودخانه تویی
از سراسر جاده‎هایی که عبور کرده‌ام
جاده تویی
چرا که هیچ رودخانه‌ای از دور غرق‌َم نکرد
چرا که هیچ جاده ندیده‌ام
نرفته در آفاق‌َش گم شوم.

از تمامی بال‌هایی که بر دوش برده‌ام
پر و بالم تویی
پیشاپیش‌َم می‌روی
و من
پی بال‌ها می‌دوم.

خوشه انگور سیاهم را سپردم به خمره... دارد شراب نابی میشود...‏


انگور سیاه

دلتنگی

خوشه انگور سیاه است

لگدکوبش کن

لگدکوبش کن

بگذار ساعتی

سربسته بماند

مستت می‏‏کند اندوه

تو را می جویم


تو را

در پیرهنم می جویم

در خونم

در آتش باغ هایم

که درختانش قلم

مه و بارانش کاغذند.

 

تو را

در صبحانه موسیقی می جویم

وقتی که به نت های چکیدن آب در لیوانت

خیره است

در لرزش طیاره ها

وقتی به نام تو برخورد می کنند.

 

و تو را نمی یابم

مگر هنگامی که در آینه ها خیره ام

در گردبادی تیره از حنجره ها، سربازان، حاکمان

و سکوت دستش را باز می کند

تا آبی بنوشم که تو تقدیسش کرده یی.