عطر نفس هایت..

همین که در میان عطر نفس هایت دستانت مال من باشد کافیست...

عطر نفس هایت..

همین که در میان عطر نفس هایت دستانت مال من باشد کافیست...

سهم من از ستاره ها...


نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد
گل از تو گلگون تر
امید از تو شیرین تر

نمی شود پاییز
فضای نمناک جنگلی اش
برگ های خسته ی زردش
غمگین تر از نگاه تو باشد
نمی شود که تو باشی، من عاشق تو نباشم

...

نمی شود که شب هنگام

عطر نگاه تو باشد

"محبوبه های شب" هم باشند.

نمی شود که تو باشی, من عاشق تو نباشم

نمی شود که تو باشی

درست همین طور که هستی

و من, هزار بار خوبتر از این باشم

و باز، هزار بار، عاشق تو نباشم.

نمی شود، می دانم

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد...

 

بانوی بخشنده ی بی نیاز من !


بانو
بانوی بخشنده ی بی نیاز من !
این قناعت تو ، عجب دل مرا می شکند ...
این چیزی نخواستنت، و با هرچه که هست ساختنت
این چشم و دست و زبانِ توقع نداشتنت
و به آن سوی پرچین ها نگاه نکردنت ..

کاش کاری می فرمودی دشوار و ناممکن
که من به خاطر تو سهل و ممکنش می کردم
کاش چیزی می خواستی مطلقاً نایاب
که من به خاطر تو آن را به دنیای یافته ها می آوردم
کاش می توانستم همچون خوبترین دلقکان جهان،
تو را سخت و طولانی و عمیق بخندانم ..
کاش می توانستم همچون مهربان ترین مادران،
رد اشک را از گونه هایت بزدایم ..

کاش نامه ای بودم، حتی یک بار، با خوبترین اخبار ...
کاش بالشی بودم، نرم، برای لحظه های سنگین خستگی هایت
کاش، ای کاش، که اشاره ای داشتی، امری داشتی
نیازی داشتی، رویای دور و درازی داشتی ..

آه که این قناعت تو ،
این قناعت تو دل مرا عجب می شکند ...