عطر نفس هایت..

همین که در میان عطر نفس هایت دستانت مال من باشد کافیست...

عطر نفس هایت..

همین که در میان عطر نفس هایت دستانت مال من باشد کافیست...

کسی شبیه تو ...



قرینه است ،

این درخت ُ آن درخت ،

بر آبی بی انتهای بالاتر !

تنها جای تو خالی ست ،

سبزه قبای خواب ُ خیال ِ من !

و دوباره خش خش ِ گربه ی یاد ِ تو

که به حیاط ِ دلم برگشته است !

می نشینم

و در جمعیت نیمه روشن ِ آن سوی پنجره

در ایستگاه دنبال کسی شبیه ِ تو می گردم . . .

و خوب می دانم که کسی کـَس نمی شود

زیرا هیچ انسانی قادر به ادامه انسانی دیگر نیست !

پس بازی ها فقط یک بازی اند ُ همین !

با این وجود کسی شبیه تو را پیدا می کنم

و از او دور می شوم . . .

و هر چه دورتر می شوم ،

شباهتش به تو بیشتر و بیشتر می شود . . .

و باز سکوت !

باران باش...


خدایا ...

می دانم این روزها از دستم خسته ای

کمی صبر کن خوب می شوم ...

بگذار باران بزند

دلم بگیرد

می روم زیر آسمانت

دست هایم را می سپارم به دستت

سرم را می گیرم به سمتت

قلبم مالِ تو

اشک هایم که جاری شود

می شوم همانی که دوست داری ...

بسه دنیا . دیگه بسه تو دیگه کار نده دستم من به ساز تو میرقصم من به ساز تو میرقصم تو بزن تا من برقصم تو بزن تا من..

تو با من باش از خوشحالی بسیار… می رقصم
بگو با دَف، پیانو، چنَگ، حتی تار… می رقصم
تو باشی در کنارم وااای… مثل قاصدک در باد
برایت عاشقانه، صد هزاران بار… می رقصم
سماع و باله و هیپُ پاپ و تانگو… بندری، ترکی
به هر سازت بدون دِرهَم و دینار… می رقصم
بیا بنشین میان چشم من ای نازنین دلبر
که دائم دور تو چون پایه ی پرگار… می رقصم
غمت را یک به یک بر دوش من بگذار و بعد از آن
تماشا کن برایت مثل یک غمخوار… می رقصم
مفاعیل، مفاعیل، مفاعیل… بزن جانا
که با هر وزن و هر آهنگ و هر تکرار… می رقصم


لذت از تک تک لحظات زندگی ...


اگر کسی را دیدید که از کوچکترین چیزها لذت می برد،

محو طبیعت می شود،

کمتر سخت می گیرد،

می بخشد،

می خندد،

می خنداند و با خودش در یک صلح درونی ست،

او نه بی مشکل است نه شیرین مغز!

او طوفان های هولناکی را در زندگی پشت سر گذاشته و قدر آنچه امروز دارد را می داند.

او یاد گرفته است که لحظه لحظه ی زندگی را در آغوش بگیرد ...

زیبایی تو ..


غرور را دوست دارم!

گاهی غرور آخرین تکیه گاه است
وقتی همه چیزت را باخته ای!
غرور همچون نقابی‌ست که به پشتوانه اش می توانی
تصویر درهم ِ ویرانی‌ات را پنهان کنی!

...
تو هیچ چیز از من نمی دانی
نمی دانی چه قدر سخت است
در برابر آن همه زیبایی تو
سیل نگاهم را

پشت سد غرورم مهار کنم و

نقش کسی را بازی کنم که برایش
بود و نبود تو
خالی از اهمیت است!
تو بهتر از هر منتقدی می توانی تشخیص دهی
بازیگر خوبی هستم یا نه؟!

 

"مصطفی زاهدی" از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد