عطر نفس هایت..

همین که در میان عطر نفس هایت دستانت مال من باشد کافیست...

عطر نفس هایت..

همین که در میان عطر نفس هایت دستانت مال من باشد کافیست...

حکایت بارانِ بی امان ...


حکایت بارانِ بی امان است

این گونه که من
دوستت می‌دارم ...

شوریده وار و پریشان باریدن
بر خزه ها و خیزاب‌ها
به بی‌راهه و راه‌ها تاختن
بی‌تاب ٬ بی‌قرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن ..

حکایت بارانی بی‌قرار است
این گونه که من دوستت می‌دارم ...

 

نظرات 10 + ارسال نظر
حبیب غریبی 13 مهر 1394 ساعت 13:24

با سلام خدمت شما دوست عزیز و مهربانم خوشحال میشم به وب بنده هم سر بزنید در صورت تمایل


تبادل لینک کنیم ممنونم از حضور شما
http://notebook1367.mihanblog.com/



در تنهایی خوش غرق شدم
ترانه را
یک به یک
کلیشه میشود روی لب هایم
از ته سیگار بهمنی که زمستان را تار میکند
تا فریاد شبانه ها
من خسته تر از همیشه
دکلمه ای گویم
تا از تنهای خویش سوار بر خواب ها و خیال ها شوم

amin 13 مهر 1394 ساعت 08:58 http://aspris.blogfa.com

درود
ممنونم از حضور و نظرتون
خوندم
نوشتار زیبایی بود
هماره انوشه بزی

سخت است . . .
فهماندن چیزی به کسی . . .
که برای نفهمیدن آن پول می گیرد . . !؟


"احمد شاملو"

زندگی خاطره ای بیش نیست
و ما باید زندگیمان را طوری رقم بزنیم
که خاطره ای شیرین برایمان باقی بماند
در گذر زمان پند بزرگی نهفته است
پندی که به ما گوشزد می کند زمان بازگشتنی نیست
و هر چند سخت ولی به سرعت می گذرد ...

جوانی نزد عالمی آمد واز او پرسید :
من جوان کم سن و سالی هستم اما آرزوهای بزرگی دارم و نمی توانم خود را از نگاه کردن به دختران منع کنم ، چاره ام چیست ؟
عالم نیز کوزه ای پر از شیر به او داد و به او توصیه کرد که کوزه را به سلامت به جای معینی ببرد و هیچ چیز از کوزه نریزد . و از یکی از شاگردانش درخواست کرد او را همراهی کند و اگر شیر را ریخت جلوی همه ی مردم او را کتک بزند .
جوان نیز شیر را به سلامت به مقصد رساند . و هیچ چیز از آن نریخت .
وقتی عالم از او پرسید چند دختر را در سر راهت دیدی ؟
جوان جواب داد : هیچ ، فقط به فکر آن بودم که شیر را نریزم که مبادا در جلوی مردم کتک بخورم و در نزد مردم خوار و خفیف شوم .
عالم هم گفت : این حکایت انسان مؤمن است که همیشه خداوند را ناظر بر کارهایش می بیند و از روز قیامت و حساب و کتاب بیم دارد .

amin 12 مهر 1394 ساعت 11:08 http://aspris.blogfa.com

درود
12هم شد
به روز شدم
دعوتید
هماره انوشه بزی

چادرت را که برسرکنی
برایم مثل کعبه مقدس میشوی
راه قبله ات را نشانم بده ...
میخواهم ...

سلام وعرض ادب دوست گرامی
ممنونم از دعای خیرتان .زنده باشید

سلام

فضای اینجا چه بهتر شده ، درود ، احسنت
با شعر زیبا و عالی

سلام

باران را دوست دارم ، چون برکت ، رحمت و بزرگواریست .
........
سپاس از لطف شما از اینکه به یاد عطرشمشاد بودین .
عیدتان مبارک
شادمان باشید

انسان با یک کلمه سقوط می کند ...
و با یک کلمه به معراج می رود ...
کلمه ها می توانند ...
تو را مشتاق کند مثل "دوستت دارم"
تو را ویران کند مثل "از تو بیزارم"
تو را تلخ کند مثل "خسته ام"
تو را سبز کند مثل "خوشحالم"
تو را زیبا کند مثل. "سپاسگزارم"
تو را سست کند مثل. "نمی توانم"
تو را پیش ببرد مثل. "ایمان دارم"
تو را خاموش کند مثل. "شانس ندارم"
کلمه می تواند تو را آغاز کند مثل :
از همین لحظه شروع میکنم ،
ازهمین نقطه تغییر میکنم ،
ازهمین دم یک طرح نو میزنم ،
می توانم ...
می خواهم ...
می شود .....

(سافار ، روانشناس بزرگ ایتالیایی)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.