خدایا ...
می دانم این روزها از دستم خسته ای
کمی صبر کن خوب می شوم ...
بگذار باران بزند
دلم بگیرد
می روم زیر آسمانت
دست هایم را می سپارم به دستت
سرم را می گیرم به سمتت
قلبم مالِ تو
اشک هایم که جاری شود
می شوم همانی که دوست داری ...
تو با من باش از خوشحالی بسیار… می رقصم
بگو با دَف، پیانو، چنَگ، حتی تار… می رقصم
تو باشی در کنارم وااای… مثل قاصدک در باد
برایت عاشقانه، صد هزاران بار… می رقصم
سماع و باله و هیپُ پاپ و تانگو… بندری، ترکی
به هر سازت بدون دِرهَم و دینار… می رقصم
بیا بنشین میان چشم من ای نازنین دلبر
که دائم دور تو چون پایه ی پرگار… می رقصم
غمت را یک به یک بر دوش من بگذار و بعد از آن
تماشا کن برایت مثل یک غمخوار… می رقصم
مفاعیل، مفاعیل، مفاعیل… بزن جانا
که با هر وزن و هر آهنگ و هر تکرار… می رقصم
اگر کسی را دیدید که از کوچکترین چیزها لذت می برد،
محو طبیعت می شود،
کمتر سخت می گیرد،
می بخشد،
می خندد،
می خنداند و با خودش در یک صلح درونی ست،
او نه بی مشکل است نه شیرین مغز!
او طوفان های هولناکی را در زندگی پشت سر گذاشته و قدر آنچه امروز دارد را می داند.
او یاد گرفته است که لحظه لحظه ی زندگی را در آغوش بگیرد ...
غرور را دوست دارم!
گاهی
غرور آخرین تکیه گاه است
وقتی
همه چیزت را باخته ای!
غرور
همچون نقابیست که به پشتوانه اش می توانی
تصویر
درهم ِ ویرانیات را پنهان کنی!
... تو
هیچ چیز از من نمی دانی
نمی
دانی چه قدر سخت است
در
برابر آن همه زیبایی تو
سیل
نگاهم را
پشت سد غرورم مهار کنم و
نقش
کسی را بازی کنم که برایش
بود
و نبود تو
خالی
از اهمیت است!
تو
بهتر از هر منتقدی می توانی تشخیص دهی
بازیگر خوبی هستم یا نه؟!
"مصطفی زاهدی" از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد
ایام ماه محرم رو به شما تسلیت عرض میکنم التماس دعا دارم.
عمری نماز به پا داشتم و ندانستم برای چیست و چه می گویم . ولی امروز الله
اکبر گفتم . تو نیز مرا بزرگ خواندی . نیت کردم ، نظر کردی و من مشغول به
توصیف صفات تو شدم . گفتی از توصیف بی نیازم (سبحان الله عما یصفون) . تو
خود را در نماز توصیف می نمایی بنده ی من ، حال توصیف بنما تا من احسنت
بگویم . حمد را آغاز نمودم:
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاک تری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
...
نه !
همیشه برای
عاشق شدن ،
بهدنبال
باران و بهار و بابونه نباش !
گاهی
در انتهای
خارهای یک کاکتوس ،
به غنچهای
میرسی
که ماه را بر
لبانت مینشاند.
.
حکایت بارانِ بی امان است
این گونه که من
دوستت میدارم ...
شوریده وار و پریشان باریدن
بر خزه ها و خیزابها
به بیراهه و راهها تاختن
بیتاب ٬ بیقرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن ..
حکایت بارانی بیقرار است
این گونه که من دوستت میدارم ...
پــاییــز هیــچ حــرف تــازهای بــرای گفتــن نــدارد
بــا ایــن همــه
از منــبر بلنــد بــاد
بــالا کــه مــی رود؛
درخــتهــا چــه زود بــه گــریــه مــی افتنــد
بانو
بانوی بخشنده ی بی نیاز
من !
این قناعت تو ، عجب دل
مرا می شکند ...
این چیزی نخواستنت، و
با هرچه که هست ساختنت
این چشم و دست و زبانِ
توقع نداشتنت
و به آن سوی پرچین ها
نگاه نکردنت ..
کاش کاری می فرمودی
دشوار و ناممکن
که من به خاطر تو سهل و
ممکنش می کردم
کاش چیزی می خواستی
مطلقاً نایاب
که من به خاطر تو آن را
به دنیای یافته ها می آوردم
کاش می توانستم همچون
خوبترین دلقکان جهان،
تو را سخت و طولانی و
عمیق بخندانم ..
کاش می توانستم همچون
مهربان ترین مادران،
رد اشک را از گونه هایت
بزدایم ..
کاش نامه ای بودم، حتی
یک بار، با خوبترین اخبار ...
کاش بالشی بودم، نرم،
برای لحظه های سنگین خستگی هایت
کاش، ای کاش، که اشاره
ای داشتی، امری داشتی
نیازی داشتی، رویای دور
و درازی داشتی ..
آه که این قناعت تو ،
این قناعت تو دل مرا
عجب می شکند ...